خاطرات زندگی یک نویسنده



فکر میکنم خوشبختم.

فکر‌ میکنم.اگر تو بودی خوشبخت‌تر هم میشدم.عشق ما بی‌مثال بود.ما دست همدیگر را در بدترین شرایط رها نکردیم.جنس عشق ما مثل لیلی و مجنون،افسانه ای نبود.ما دیوانه نبودیم اما دیوانه‌وار همدیگر را دوست داشتیم.میخواستیم تا تهش با هم بمانیم میخواستیم آخرین مرحله سخت امتحان زندگیمان را هم پشت سر بگذاریم اما دنیا زورش بیشتر بود.زورش بدجور به ما چربید.

پای رفتنم که میان آمد،چشمهایم را بوسیدی و دستم را به دست سرنوشت دادی.دلیل رها کردنم،بی‌منطق‌ترین حرف از منطقی‌ترین مرد دنیا بود:ما هدف‌هامون جداست.راهمون جداست.

پوزخندی به افکارم زدم.الان چند سال است که ندیدمت،حتما تا حالا ازدواج کردی و یک دختر یا پسر هم داری.اما من هر جا رفتم دلم بند نشد.دلم راضی به ماندن نشد.انگار تقدیرم را پس از تو با رفتن گره زدند.این شد که یک جا نماندم.هر جا رفتم یادگاری از تو دیدم،برای همین دلم را گذاشتم توی صندوق خاطرات و از مرزهای این خاک که جای جایش بوی آشنایی میدهد گذشتم.جایی آمدم که هیچ کس مرا یاد تو نیندازد.حالا من روبه‌روی شهری مه گرفته ایستاده‌ام که هیچ جایش با تو خاطره ندارم،هیچ آهنگ مشترکی با تو ندارم.فکر میکنم از یادم رفته‌ای فقط گاهی بی‌اجازه وسط روزمرگی‌ام میپری.چشمهای مشکی و براقت در ذهنم نمایان میشود.برایم غزل میخوانی به من لبخند میزنی و من تمام قول و قرارهایم با خودم را میشکنم و چند دقیقه کوتاه محو تماشای چشمهایی در خیالاتم میشوم که میدانم دیگر برای من نیستند.آری دیگر برای من نیستند.من پس از تو،فقط یک غصه تلخ و ادامه‌دار شد.یک زخم کهنه کنج تاریک دلم که خوب شد اما جایش تا الان پر نشده.

حسرت خوردن فایده ندارد.ما راهمان جدا بود راست میگفتی.هر کدام باید دنبال سرنوشتی میرفتیم که از دیگری جدا بود،گرچه دور گرچه تلخ،اما جداشدن بهترین کار برای هر دویمان بود.روبه روی پنجره بزرگ اتاق کارم ایستادم.بخار مطلوبی از لیوانم بالا میرود و من غرق در چهره این شهر خاموش و ناآشنا،در رویاهایم غرق میشوم.من پس از تو را باز مرور میکنم،من پس از تو یک قصه تلخ و فراموش شده است.


وقتی ساکت میشی و تازه اطرافت رو میتونی با دقت ببینی،به این نتیجه هم میرسی که خیلی وقتا فقط زیادی سخت گرفتی به خودت.وقتی خودت به این باور برسی که خدا همیشه بهترین چیزا رو برات آماده کرده،خدا با مهربونی از همه چیز عالی ترینش رو بهت میده.یه بار اشتباه رفتم اما تصمیم گرفتم دوباره تکرار نکنم.
هر چی بیشتر به آدمای اطرافم نگاه میکنم بیشتر به اشتباهاتم پی میبرم.گاهی فقط کافیه کمتر.حرف بزنی،فکر کنی و بیشتر برای خودت اهمیت قائل بشی.
راستی یه اتفاق خوبی افتاد امروز!
پا شدیم با دوستم رفتیم سلف ولی کارت زدم دیدم ژتون ندارم.داشتیم با ناامیدی از سلف خارج میشدیم که آقای مسئول اونجا پشت سرمون اومد گفت شما بودی کارت زدی ژتون نداشتی؟
گفتم آره
گفت بیا بیا،خانوم فلانی واسه این خانوم و دوستش غذا بکش،سالادم بزار.
خلاصه که یه طور عجیبی ذوق کردم.و اینکه هنوزم آدمای خوب پیدا میشن :)
آقا فکر کنم خیلی قیافه‌هامون مظلوم بود که فهمید گشنه‌ایم :)))
خلاصه که این حسی که یه دفه همه چی با هم راست و ریس میشه،خیلی خوبه.اینکه حس کنی جا نموندی و یکی هواتو داره حس خوبیه!
اگه فکر میکنید یه نفر هست تو زندگیتون که منتظر یه پیام یا یه زنگ از شماست ازش دریغ نکنید :)


از پنجره تاکسی به رفت و آمد آدمها به شلوغی خیابان نگاه میکردم.خیابانی که میدانستم دیگر نباید در آن به دنبالت بگردم.آسمان گرفته و ابری بود باران شدید میبارید.دستم را زیر چانه‌ام زدم سرم را به پنجره تکیه دادم.
اول خودمان از هم جدا شدیم،بعد هم دلهامون.شاید هم.برعکس
نمیدانم کجایی،نمیدانم حالت خوب هست یا نه؟(با اینکه امیدوارم باشد)اما باید بدانی دوریت بدجوری مرا از پا درآورده.من توی این شهر  هر روز دنبالت میگردم،دلم با دیدن هر دختری که موهایش را مثل تو بسته مثل تو لباس پوشیده هری میریزد.
اما با همه اینها خوشحالم.میدانم که دیگر به آرزویت رسیدی.رفتی جایی که میخواستی و وای بر منی که حتی نتوانستم تو را از رفتنت منصرف کنم!
آخه دوست داشتنت آنقدر کورم کرده بود که فقط خوشبختی تو آرزویم بود.حواسم نبود بعد رفتنت چقدر ممکن است بهم سخت بگذرد.تا به خودم آمدم دیدم که ای دل غافل!از تو گله ای نیست!گاهی قسمت در نرسیدن است.گاهی رفتن و دل کندن لازم است.میدانم که تو هم در آینده شاد خواهی شد هرچند که الان برایت سخت باشد و مرا متهم کنی.ولی من برایت از ته دل آرزو میکنم خوشبخت شوی.خوشبخت و شاد.
حرفهایم برای خودم تازه بود.با اینکه خیلی وقت بود از آن روز گذشته بود اما هنوز هم گهگاهی به یادش می افتادم.اما دیگر چشمهایم از اشک لبریز نمیشد.فقط لبخندی بود بی هیچ حس دلتنگی و خاطراتی که برایم از نو تداعی میشد.کمی دیگر فکر کردم و بعد قلم و کاغذی درآوردم و تا کلمات از یادم نرفته بودند با هر زحمتی که بود یادداشتشان کردم.
تاکسی که توقف کرد از راننده تشکر کردم،چتر را باز کردم و با دقت که نکند قطره ای باران روی سرم بریزد پیاده شدم،نقاب خوشحالی روی صورتم کشیدم و بین مردم گم شدم.




قسمت اول این داستان کوتاه بر اساس یه گفت و گوی واقعی بود.مکالمه بین دو نفر در واقع مکالمه بین من و یه نفر بود که این ایده داستان رو به ذهنم انداخت.اولش قرار بود همون یه قسمت بشه ولی خب از یادداشتهای کوتاه قبلیم هم کمک گرفتم و قسمت دومش رو نوشتم.بعدا اون قسمت اول رو برای همون شخص فرستادم که ببینم نظرش چیه.اتفاقا خوشش اومد و تعریف کرد.البته کلا آدم پرمشغله ایه فکر نکنم منو یادش بمونه ولی حالا بعدها اگه این نمایشنامه بره روی صحنه ازش دعوت میکنم بیاد و ببینه.آدم جالبیه!


یک ایده عالی بود برای شروع.اونم تو ایران،که داستانای اینجوری توی تئاتر کم پیدا میشه.باشه من نویسنده ام ولی هنوز سبکا رو نمیشناسم!!خداوندگارا!من دیگه چجور نویسنده ای هستم؟خب فقط اسمشو بلد نیستم!خب اینجوری توصیفش میکنم:
یه غروب خیلی غم انگیز با یه صحنه ی خیلی معمولی که آدمو یاد فیلمای خارجی سال 1900 به اینور میندازه.یه شهر افسرده و دودگرفته مثل اون توصیفای کتاب تاریخ از انقلاب صنعتی اروپا.بر عکس خونه های ایرانی که پره از نقش و نگار و سلیقه وسواس یک زن ایرانی،اینجور خونه ها اصلا حس خونه بودن به آدم نمیده،بیشتر یه چهاردیواریه واسه رفع خستگی بعد یه روز کاری سخت،چند ساعتی خواب و دوباره شروع زندگی مکانیکی.
گلدون سبزی دیده نمیشه،فقط ردپای مدرنیته دیده میشه و بس!و یه پنجره خراب که پرده اش با باد شدید ت میخوره و لامپای خاموش و گرد نرم روی میز که نشون میده کسی تا مدتها توی خونه نبوده.
اینا اولین الهامات ذهنی من برای نوشتن یک داستان بود.البته کمی توصیف اضافی چاشنی کار کردم چون صحنه تخیل هر لحظه اش برای من مثل یک فیلم واقعی بود.فیلمی که انگار یه راوی کم داشت تا ماجرای این قصه رو برای بقیه بیان کنه.و اون راوی من بودم.
یکی قراره بمیره.اما چجوری و کی؟چرا؟اینا مهم نیست.داستان ما بیشتر ازینکه جنایی باشه یه واقعیت از زندگی امروزی ماست.هیچ وقت در قید و بند تاریخ نبودم.مهم نیست داستان ما کی و تو چه دوره ای اتفاق افتاده مهم اینه که چه درسی قراره به بیننده بده.مثل همیشه تو یه دوره بی نام و نشون شروع کردم به نگارش داستان.شخصیتا رو به نوبت آوردم رو صحنه،مکث میکردم،براشون حرف آماده میکردم و تو آستینشون میزاشتم.یکی جسور و کمی هم بی ادب بود ولی باهوش!اون یکی مهربون و دلسوز بود.اون دیگری مکار و دروغگو بود و دیگری ترسو و بزدل.اما اونی که آخر از همه اومد رو صحنه عاشق بود.یه عاشق واقعی.اما دیر اومدو زود رفت.اومد و حقایق رو برملا کرد و بدون اینکه نظر بیننده رو خیلی جلب کنه از صحنه رفت بیرون.
سعی کردم جذابش کنم تا بیننده خسته نشه و مشتاق باشه تا لحظه آخر بمونه تو سالن.برای اینکه ببینه و بفهمه منظورم چیه؟
ترس دروغ خیانت و حرص دنیا مثل همیشه دست به دست هم دادن و یه فاجعه انسانی درست کردند.جایی که دست کسی به خون آلوده نشده بود،یک انسان رو در زندان حبس و اون یکی رو به کام مرگ فرستادن.مردم باید ببینن و بفهمن که این چهارتا فاکتور چقدر میتونه زیانبار میشه.کاش بفهمن.کاش بعد از تموم شدن نمایش میخ بشن رو صندلی و تا ساعتها فکرشون درگیر این باشه که چی شد و چطور شد؟

پ.ن:این یه توصیف خیلی کلی از نمایشنامه ام بود.با اینکه خیلی فکر کردم ولی هنوز ایده ای برای اسمش ندارم.بازم بگید عجب نویسنده ای هست این!ولی دست روزگاره دیگه!بد کسی رو نویسنده کرده :)



آدما موجودات عجیبی هستن

به دو کلمه دلگرم میشن و با یه حرف رها میکنن.

در پی آرامش،دائما در حال شکنجه خودشونن.

آدما موجودات غیرقابل پیشبینی هستن،حالا خودم مگه آدم نیستم؟چرا 

ولی من ازون نوع بی آزارشم،ازونا که سرشون به کار خودشون گرمه

نه شکایتی دارن نه زرنگن نه مثل همسناشون دنبال جینگول بازی

خب حالا که بهش نگاه میکنم فکر میکنم بهتره منم معمولی باشم

ازون سطحی بینای آزاد از دو جهان

در پی یافتن مفاهیم زندگی،وارد داستان زندگی آدمای مختلف میشم

قصه هر کس یه شروع مشترک داره،همه با خوشی شروع کردن 

با یه اتفاقِ انتخابی» مسیر زندگیشونو عوض کردن،

توی این راه یه عده رفتن سمت موفقیت و یه عده هم سمت.

با سوال و جوابای عجیب دلم میخواد بفهمم،زندگی واقعا چیه؟

هر آدمی یه داستانی داره،داستان زندگی من از روزی شروع شد که با یه نفر آشنا شدم

و اون یه نفر بزرگترین تجربه‌های زندگیمو بهم یاد داد.



بنویسید برام از داستان زندگیتون،از دلخوشیاتون،امید و آرزوهاتون غصه‌هاتون

.

.

.

‌.

.


اون قدیما،منظورم از قدیما موقعیه که مدرسه نمیرفتم،بابام هنوز ماشین نخریده بود.تعطیلات با یه پیکان درب و داغون که بهشون میگفتن خطی» میرفتیم تا روستای پدریم.یه خانواده پنج نفری بودیم،سه تا بچه قد و نیم قد که بینشون من قدم کوتاه‌تر بود.جاده کوهستانی و پر پیچ و خم بود و خاکی.دقیق یادم نیست چرا ولی همیشه خدا حالم بد میشد تو مسیر،شاید به این خاطر بود که به جز صندلی و زیر صندلی چیز دیگه‌ای نمیدیدم.مامانم همیشه تو کیفش نارنگی داشت،وقتایی که حالم بد میشد میداد بهم تا پوستشو بو کنم.خلاصه این میوه کوچولو میشد تمام امید من تو مسیر اول پوستشو اونقدر بو میکردم تا بوش تموم بشه،بعدم با بچه‌ها تقسیمش میکردم و میخوردیمش.حالا که نگاه میکنم به زندگیم،میبینم دور و برم همیشه شلوغ پلوغ بوده،اما توی این شلوغیا فقط چند نفر بودن که تو مشکلاتم،تو دلتنگیام و تو غم و غصه‌هام پیشم بودن،همونایی که عطر حضورشون مثل بوی دلچسب همون پوست نارنگیه تو ماشینه.ته دل آشوبمو آروم کردن و بهم انرژی دادن تا برگردم تو راه.تو زندگی هممون این آدمای دوست داشتنی حضور دارن،حواست باشه بهشون مبادا رنجیده خاطر بشن،مبادا کاری کنی که از دستشون بدی.


داستان ها معمولا از سه بخش کلی تشکیل میشوند: ابتدای داستان، نقطه ی اوج داستان و قسمت پایانی

عکس

قسمت ابتدایی داستان، مهم ترین بخش یک داستان را شامل میشود. چرا؟ به کتاب فروشی میروید و برای خواندن یک کتاب جدید قفسه ها را زیر و رو میکنید. برای خواندن یکی از کتاب ها صفحه اول را باز میکنید و چند خط ابتدایی را میخوانید. این یک بند اول داستان نقش خیلی مهمی برای جذب خواننده دارد. نویسنده باهوش جمله های اولیه را با دقت انتخاب میکند و برای شروع داستان، نوشتن چند جمله ماه ها زمان میگذارد تا کلمات را با دقت و ظرافت انتخاب کند. در این بخش گره طرح میشود. منظور از گره در داستان نویسی توصیف یک مشکل، بیان کردن یک مسئله یا به زبان ساده تر دادن دسته ای از سوالات اساسی به خواننده است. این سوال ها معمولا درباره شخصیت اصلی داستان مطرح میشود. نویسنده با این کار سعی میکند ذهن خواننده را درگیر کند. باید این گره ها را دانه به دانه وارد مغز خواننده کند و با جلو رفتن روند داستان، سرنخ هایی در اختیارش بگذارد.

شاید بخواهید این سوال ها را مستقیم در متن بیاورید و شاید دلتان بخواهد آن ها را زیرزیرکی از خواننده بپرسید. چند گره در داستان وجود دارد یا یک گره؟ ممکن است دلتان بخواهد یک گره اصلی در داستان بیاندازید و آن را تا رسیدن به زمان مناسبش مثل یک راز نگه دارید. این ها تصمیمش با خودتان است. منظور من در اینجا نوشتن ده بچه زنگی یا برق نقره ای نیست. طرج چند سوال ساده درباره زوایای مختلف داستان، با نوشتن یک معمای پلیسی کاملا متفاوت است. بگذارید با مثالی این قضیه را روشن کنم. در داستان بسته شده از کالین هوور، با شروع داستان به سوال هایی اساسی درباره شخصیت اصلی برمیخوریم. این داستان با سفر دختری به نام لیکن و برادرش به شهری جدید آغاز میشود و داستان که ادامه پیدا میکند، سوال هایی را به ذهن خواننده می اندازد.

مثلا:

چرا مادر لیکن ناگهان تصمیم به فروش خانه شان گرفت؟

چرا ویل از دیدن لیکن در مدرسه عصبانی شد؟

بعضی از این سوال ها تنها با ادامه دادن داستان برایمان حل میشود و بعضی هم چند خط بعد ازینکه سوال به ذهنمان رسید. سوال اول در قسمت یک سوم انتهای کتاب جوابش داده میشود و سوال دوم درست دو صفحه بعد از اینکه سوال به ذهنمان می رسد:

" چرا من متوجه نشدم؟ چرا نفهمیدم که تو یه دختر دبیرستانی هستی؟ "

وقتی به نقطه اوج داستان میرسیم، تعداد زیادی از این سوال ها پاسخ داده شده و یک یا دو پرسش اصلی هنوز بی پاسخ باقی مانده. در اینجا، نویسنده باید به یکی از سوال های اصلی داستان پاسخ بدهد. حقیقتی را برملا کند و رازی را آشکار کند. در این قسمت هیجان داستانی به اوج خود میرسد. اینجاست که خواننده با خودش میگوید: آه! پس دلیل آن، این بود!

به این دلیل بود که شخصیت اصلی از ارتفاع میترسید،

تلاش میکرد تا صورتش را بپوشاند،

همیشه سردرد داشت،

دائم در مسافرت بود

و .

اما داستان در این نقطه تمام نمیشود. مطمئنا چیزهای بیشتری هست که دوست دارید درباره اش بنویسید. باید توضیحات بیشتری بدهید و همه چیز را عین روز روشن کنید! پس قله را ترک میکنیم و به سمت شیب انتهایی داستان پیش میرویم.

قسمت پایانی داستان به جمع بندی کلی از حوادثی که در داستان اتفاق افتاده میپردازد. این پایان میتواند باز یا بسته باشد. اما در هر دو حالت باید منطقی باشد و با بقیه قسمت های داستان در تناقض نباشد. داشتن یک پایان منطقی به صورت دقیق تر به این معنا است که باید خواننده به نتیجه کلی خود برسد، در عین حال داستان را به صورتی عقلانی پایان برساند. نباید داستان را بی نتیجه رها کنیم. پایان بندی به اندازه شروع داستان مهم است. نباید طوری باشد که خواننده را همچنان در سردرگمی باقی بگذارد.

برای اینکه بتوانید روند داستان را بهتر کنترل کنید، باید از نقشه مسیر داستان نویسی مخصوص خودتان استفاده کنید. این نقشه به شما نشان میدهد در هر قسمت چه اتفاقاتی، در چه مکان و زمانی قرار است به وقوع بپیوندد.

کاغذ و خودکارتان را بردارید! وقت نوشتن فرا رسیده است!

نقشه مسیر با یک موضوع اصلی در دایره وسط و تعدادی خط در اطراف، به سوال ها و پاسخ های احتمالی مرتبط میشود. فرض کنید میخواهیم برای موقعیت مکانی در قسمتی از داستان، تصمیم بگیریم. یکی از شخصیت ها قرار است برای تعطیلات به سفری یک هفته ای برود. تعدادی سوال در اینجا مطرح میشود. مثل اینکه:

این مکان در خارج از کشور قرار است باشد یا داخل؟

ساحل یا جنگل؟

سپس به سوال ها جواب میدهید:

خارج از کشور

در ساحل

قدم بعدی پیدا کردن جزئیات بیشتر است. مثلا، چه مغازه هایی در اطراف دیده میشود؟

چه افردای با او همسفر هستند؟

آنجا شب است یا روز؟

چه فصلی است؟

همه سوال هایی که درباره این سفر به ذهنتان میرسد را روی کاغذ بیاورید. سعی کنید همه زوایای این سفر را بررسی کنید. موقعیت زمانی و مکانی، راه های مسافرتی، افرادی که با او همسفر میشوند، همه این سوال ها را اطراف دایره بزرگ سفر، بنویسید و پاسخ هایتان را با خط در امتداد دایره ها روی کاغذ بیاورید.

عکس

مرحله آخر جمع آوری تمام اطلاعات و ردیف کردن آنها ست. دور پاسخ هایتان خطی پررنگ بکشید و نگاهی به نتیجه کارتان بیندازید. شاید بهترین راه برای اینکه چیزی را از قلم نیندازید و راحت تر بتوانید داستانان را پیش ببرید بدون اینکه نیازی باشد زیادی به خودتان فشار بیاورید، تخلیه همه این اطلاعات از مغز روی کاغذ است. درباره هر چیزی که نمیدانید برای گرفتن ایده های جدید از منابع بیشماری که در دستتان است استفاده کنید. اینترنت، یک جست و جوی سریع و پاسخ های فوری به شما میدهد.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

آرامم شادی ونشاط در مدرسه گر بُوَد یک قطره قُلزُم گرددت. مطبوعات آبادان pooyasazehic اکسس پوینت وایرلس فایل جو بلاگ دانلود گزارش تخصصی kajrayanet نرم افزار