اون قدیما،منظورم از قدیما موقعیه که مدرسه نمیرفتم،بابام هنوز ماشین نخریده بود.تعطیلات با یه پیکان درب و داغون که بهشون میگفتن خطی» میرفتیم تا روستای پدریم.یه خانواده پنج نفری بودیم،سه تا بچه قد و نیم قد که بینشون من قدم کوتاه‌تر بود.جاده کوهستانی و پر پیچ و خم بود و خاکی.دقیق یادم نیست چرا ولی همیشه خدا حالم بد میشد تو مسیر،شاید به این خاطر بود که به جز صندلی و زیر صندلی چیز دیگه‌ای نمیدیدم.مامانم همیشه تو کیفش نارنگی داشت،وقتایی که حالم بد میشد میداد بهم تا پوستشو بو کنم.خلاصه این میوه کوچولو میشد تمام امید من تو مسیر اول پوستشو اونقدر بو میکردم تا بوش تموم بشه،بعدم با بچه‌ها تقسیمش میکردم و میخوردیمش.حالا که نگاه میکنم به زندگیم،میبینم دور و برم همیشه شلوغ پلوغ بوده،اما توی این شلوغیا فقط چند نفر بودن که تو مشکلاتم،تو دلتنگیام و تو غم و غصه‌هام پیشم بودن،همونایی که عطر حضورشون مثل بوی دلچسب همون پوست نارنگیه تو ماشینه.ته دل آشوبمو آروم کردن و بهم انرژی دادن تا برگردم تو راه.تو زندگی هممون این آدمای دوست داشتنی حضور دارن،حواست باشه بهشون مبادا رنجیده خاطر بشن،مبادا کاری کنی که از دستشون بدی.

من،پس از تو...(قصه تلخ فراموش شده زندگی من)

کار خوبه خدا درست کنه...

من پس از تو(داستانی کوتاه)

داستانی که هنوز اسم نداره...

داستان زندگی...

حضورت مثل عطر پوست نارنگیه...

نقشه ی مسیر: دستورالعمل تهیه داستان خودتان در سه سوت!

تو ,میشد ,قد ,عطر ,پوستشو ,صندلی ,حالم بد ,پوست نارنگیه ,بد میشد ,این شلوغیا ,شلوغیا فقط

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

alvand یونی شاپ motaleaaat cjss sibshokufe ddugv تفسیر موضوعی قرآن کریم اجناس فوق العاده همه چیز 3